آرام بخش

مهدی رحیمی
mehdi_Z_aban59@yahoo.com

به سعید بی نیاز و یه تیکه سنگ سفید که روش نوشته بود «غزاله علیزاده»

آرام بخش
مردی که موهایی قهوه ای داشت ، آنقدر تنهایی کشیده بود که توی سطر پنجم داستانی ، خاطر خواه دختری بشود که فقط چهار حرف ساده بود : سارا.
دختری که توی سطر پنجم داستان زندگی می کرد ، موهای بور شلالی داشت که تا پایین کمرش می رسید ند و دو تا چشم سیاه ، که هر وقت مرد مو قهوه ای به آنها نگاه می کرد ، یاد شعرهای عاشقانه ی «لورکا» می افتاد .
مرد به کسی نگفته بود چرا از دختر توی داستان خوشش آمده است ، اما توی دلش ، خودش می دانست قضیه از کجا آب می خورد : یک طره موی بور بلند ، دو تا چشم سیاه که انگار فقط برای اینجور چیزها آفریده شده بودند و دختری تنها ، آنهم یک دختر قد بلند بویر احمدی .
مرد از موی بلند خوشش می آمد و توی اتاق کوچکش عکس تمام زنهای مو بلند مجله ها را چسبانده بود و هر گاه که به نام دختر ، توی داستان بر می خورد ، صورتش را می گذاشت روی کتاب ، چشم هایش را می بست و مو های دختر را بو می کشید .
مرد مو قهوه ای با کسی زندگی نمی کرد : داغ یک جفت چشم سیاه که پسین یک روز برفی رفته بو دند زیر چرخهای یک ماشین ، او را کشانده بود توی یک چار دیواری تاریک . مرد فقط نظاره کرده بود و زده بود زیر گریه و یک جفت چشم که رنگشان سیاه بود را رها کرده بود وسط خیابان ؛ میان ماشین ها و یک راست رفته بود خانه و تا همین چند مدت پیش که با یک دختر بویر احمدی ، آنهم توی یک داستان ، آشنا شده بود ، خودش را حبس کرده بود توی اتاق کوچکش .
نویسنده ، دختر را تنهای تنها ، رها کرده بود میان سطر های تو در تو ی داستان . یک بوم ، چند قلم مو و مقداری رنگ ؛ دختر نقاش شده بود . سارا که همان دختر نقاش باشد ، مدام می رفت توی حیاط خلوت کارگاه ، پیانو گوش می داد و نقاشی می کشید .
تمام مردم محله می دانستند که دختر کس و کاری در شهر ندارد و توی یک شصت متری اجاره ای زندگی می کند . بعد ها لای یکی از پاراگراف های وسط داستان ، نویسنده برایش نمایشگاه زد و تابلوهای دختر که فقط از طبیعت بود ، فروش رفت و زندگی دختر ، سر و سامانی گرفت .
مرد توی همین سطرها بود که خاطر خواه دختر شد . آدمی همین است . هر کسی باید یک جور هایی بگذارند ، خب بعضی ها هم اینجوری زندگی می کنند . آدم تنها که باشد ، دنبال یک روزنه می گردد خودش را خالی کند ؛ یک سطر بی جان و چند نقطه حتی .
مرد مو قهوه ای بر خلاف همه که می گفتند توهم دارد ، هیچ توهمی نداشت و می گفت سارایش که توی همان پسین برفی آمده بود با هم بروند سینما و بدون اطلاع قبلی مرگ ، رفته بود زیر چرخ های ماشین ، نرفته بود زیر ماشین و فقط خواسته بود با مرد بازی کند . به همین خاطر از بس او را دوست دارد ، خودش را چسبانده به یک مشت کلمه و آمده توی یک داستان و به طرز عجیبی داستان را داده است مرد : که مرد بخواند و بفهمد سارایش هنوز زنده است.
آقای نویسنده ، وسط های داستان ، دختر را با یک پسر یک لا قبای بیعار که فقط بلد بود تئاتر بازی کند ،آشنا کرده بود .
نویسنده ها با همین جور چیز ها عشق می کنند . بر می دارند یک مشت کلمه و اسم را می چسبانند به هم و تا دلتان بخواهد آدم های سنگدلی هستنــــــــد . نمی دانند کلمه هم حق دارد ، زندگی دارد ، نباید خیلی خود خواهانه باهاشان بازی کرد ، اسم گذاشت رویشان و مثلنً عاشقشان کرد .
مرد سعی کرد نویسنده را راضی کند که سارا مال هیچ کسی نیست و او از همان پسین تا بحال چشم انتظارش بوده است ، ولی آقای نویسنده ، خیلی مغرورانه از زبان دختر با پسرک تئاتریست قول و قرار گذاشت بروند پارک آزادی ، توی شلوغی جمعیت ، جوری که کسی نفهمد ، با یکدیگر حرف بزنند .
مرد غمگین شد و فکر کرد نویسنده دارد سربه سرش می گذارد ، می خواهد آزارش بدهد ؛ نه که فکر می کرد نویسنده فهمیده مرد عاشق یکی از شخصیتهایش شده است .
تنهایی ، دوباره حالا که مرد خیلی غمگین شده و حرفهایش را کسی باور نمی کند ، دارد او را از پای می اندازد . به همین خاطر ، می خواهد هر جور که شده برود سراغ دختر و به او بگوید که مردش هنوز دوستش دارد و بگوید یک سال تمام ، تا پسین می شود ، می رود روبروی سینما و لای چرخ ماشینها را می گردد ، شاید ببیند ش ، بلکه اینجوری دل دختر رحم بیاید و قید پسر یک لا قبایی که از زندگی فقط تئاتر بلد است را بزند .
تمامی این ها را به جز خدا که همان اول می دانست و شما که همین حالا فهمیدید و البته نباید به کسی بگویید ، فقط خود من می دانم ، من که یک مرد هستم و موهایم را بعد از یک پسین سرد که حس کردم دنیا پیش چشم هایم قهوه ای شده و زندگی هم قهوه ای شده ، رنگ زدم و امروز می خواهم بروم پارک، بعد از یک سال سارایم را ببینم . از شما چه پنهان، تمام مردم شهر هم فهمیده اند من و سارا قرار است با هم ازدواج کنیم، خب شما هم که باشید غیرتی می شوید، به خودتان می گوید هر جور که شده ، باید این کار بشود.
دارد ظهر می شود، دیر که برسم ، پسرک کار خودش را می کند. شما که بهتر می دانید، دختر جماعت دلش به یک ((عزیزم)) بند است. باید بروم، خیلی زود، زودتر از تمام کلمه هایی که آقای نویسنده بهشان دستور داده بروند پارک. فقط یادتان باشد، تا من از پارک برگردم ، به هیچ کس نباید چیزی بگویید.فورا" می روند سراغ این و آن و خبر پخش می کنند .

پرستار وارد بخش می شود . دست می گذارد روی شانه ی مرد .لبخندی می زند و می گوید: آرام بخش .
مرد مثل آنکه غم بزرگی توی دلش حس کرده باشد،خیلی آرام، بی آنکه به زن نگاه بکند،از جلو آینه بلندمی شود و به طرف تخت می رود .
: باشه، همین الان ، فقط یه کم سریعتر ... باید تا قبل از ظهر برسم .

پاییز 82- اهواز
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33424< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي